DownloadZehn

اسم من پیمان . امیدوارم از مطالب این وبلاگ نهایت استفاده رو ببرید

DownloadZehn

اسم من پیمان . امیدوارم از مطالب این وبلاگ نهایت استفاده رو ببرید

صدای ذهن::.






 غنچه شادی بودم

                                          دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله
آه شدم صد افسوس
                                           که لبم
باز برآن لب نرسید


 


 بخاطر زیاد نشدن مطالب .... همشو گذاشتم ادامه مطلب ...


 
میخواهم بگویم ......

فقر همه جا سر میکشد .......

فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......

فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....
فقر ، همه جا سر میکشد ........

فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ..


فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است



  

                       


                             
      

       صدای اعداد ...

   


 1تای من یکتای من
2ستت دارم دوستت دارم
3تاره شب های من ستاره شب های من
4ریه درد من چاره ی درد من
5آفتاب من پنجه آفتاب من
6یشه عمرم شیشه عمرم
7.8 بار میگم
9کرتم نوکرتم
10مت گرم دمت گرم دانلود ذهن 

 




بد نیستم....

چرا نگرانی...

ذهن عاشق....

من در خود شکستم و نشستم ...

نگاه ...

سکوت ......

ای کاش ...

دیگر ... 

خلوت ...

باز هم ....

می روم ...

بخدا ...


        چرا انقدر نگرانید؟ ...!!!ا
فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریض. اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛ اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا میمیری. اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛ اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بری یا به... جهنم. اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛ ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی که وقتی برای نگرانی نداری پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره.




                                            ذهن عاشق ...


زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت ازیاد من و تو برود زندگی دیدن یک باقچه از تو  

به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب الود 

به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی وهنوز سالهاست که در گوش من ارام ارام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد ازارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت ...

یا کوچ از این دشت نهان سوز کنیم یا هریکمان جدا جدا کوچ کنیم یا عمر بسوزیم و فراموش 
کنیم یا هردو بسوزیم و جهان بوچ کنیم .

ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر می زند .

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه ی عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیما ها ست .

گفتند حدیث اشنایی جرم است دل بردن و بعد هم جدایی جرم است

فرهاد بلند شد ز قبرش فرمود درمکتب عشق بی وفایی جرم است

یه روز شاید یه روز که خورشید گیسوی نقره ای دماوند پیر را نوازش میکند در یک غریو تندر بارانی دریک نسیم نوازشگر بهار وازه ی

لبخند به سرزمین سوخته ی من بازگردد شاید امید کوبه ی در را بفشارد و سپیدی ها تمامی سیاهی ها را پر کند

ان روز بر مردگان نیز سیاه نخواهم پوشید حتی بر عزیزترینشان

باپول می توان خانه خرید ولی اشیانه نه رختخواب خرید ولی خواب نه ساعت خرید ولی زمان نه می توان مقام خرید ولی احترام نه

می توان کتاب خرید ولی دانش نه دارو خرید ولی سلامتی نه خانه خرید ولی زندگی نه و باالاخره می توان قلب خرید ولی عشق نه .



همیشه قصه با بودن یکی و نبودن دیگری اغاز می شود 


یکی بود یکی نبود

یکی رفته بود یکی مانده بود

مانده بود و گریه می کرد و غصه می خورد ...

نگاهم کرد و پنداشتم دوستم دارد نگاهم کرد در نگاهش هزاران شوق عشق را دیدم نگاهم کرد دل به او بستم بعدها فهمیدم که فقط نگاهم میکرد

نه خطی گوشه ی چشمم نه رنگی بر لب و گونه اتاق خواب من خالی زعطر وحشی پونه دو باره روی تخت من کتاب شعر و خودکارم...   





                                بد نیستم ...

         


حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم


آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند


خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!


خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند


دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست


سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

 



             


                                     من شکستم در خود من نشستم در خود ...

                                     


من شکستم در خود
من نشستم در خویش
لیک هرگز نگذشتم از
پل
که ز رگ های رنگین بسته ست کنون
بر دو سوی رود آسودن
باورن کن نگذشتم از پل
غرق یکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در میدان
من نگفتم به ذوالکتاف سلام
شانه ات بوسیدم
تا تو از این همه ناهمواری
به دیار پکی راه بری
که در آن یکسانی پیروزست
من شکستم در خود
من نشستم در خویش



سکوت ......


بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست







احساس عشقانه ...

 


امروز بار دیگر قلم را دردست گرفتم تا بنویسم


اما نه از گلایه و نه از این تنهایی...

تا به تو بفهمانم احساسم را

نشان دهم این عشق پاک در فلبم ، نسبت به تو را،

تنها از تو...

ازتویی که امدی به فلبم یکباره هستی ام به آتش کشیده شد...

و هر که مرا دید مجنونی آواره نامید

نگو که عشق مرا در آغوش خویش کشیده بود...

و من ماندم و یک دنیا امید...

یک دنیا احساس عاشقانه نسبت به تو!

از تو که وقتی آمدی عشقی در گوشه دلم ساکن شده

که هر روز آن را به زخ کاغذ می کشم،

واژه واژه ها را در کنار هم می چینم و احساسم را بیان می کنم...

تو که آمدی همه چیز برایم زیباتر شد...

دلم از گلایه و شکایت خالی شد،

نگو که تمام هیاهوی درونم مملو از واژه شعر و غزل شد...

تویی که وجودم را روحی تازه بخشیدی

و دفتر دلم پر ار حال و هوای عاشقانه شد...

حال به یمن آمدنت امروز قلم را در دست گرفتم

تا از تو غزل غزل ترانه بسرایم

و شبهایم را به یادت سحر کنم...

تا اگر شود، غصه هایم را همه به دست باد سپارم

و با نفس تو تازه شوم...







          نگاه ...





تنها نگاه عاشقم را وقف چشمان زیبا و سیمای دلرُبای تو کنم

تا فردا روزی پشیمان نباشم ...

پشیمان نباشم که چرا آنگونه که لایقش بودی دوستت نداشتم ،

پشیمان نباشم که چرا عشقم را ابراز نکردم ،

عمل نکردم به آنچه می گویم تا اثباتی باشد بر حرفهای عاشقانه ام ...

واینک نیز ،

همچنان ،

بر عهد خود وفادارم و پیمانی دوباره می بندم

که خورشید نگاهم بر هیچ افق دیگری جز وجود تو طلوع نکند

و بر هیچ کس جز تو نتابد ...





باد ها میوزند ....و شنها را جابجا میکنند

اما صحرا همیشه صحرا میماند...

این است افسانه جاودانگی عشق!!!!



  




  ای کاش ...

کاش میشد عشق را تفسیر کرد
خواب چشمان ترا تعبیر کرد
کاش میشد در خراب آباد دل
خانه احساس را تعمیر کرد
کاش میشد همچو باران بی دریغ
لحظه های سبز را تقدیر کرد
کاش میشد تا تمام عشق را
با تمام وسعتش تکثیر کرد
کاش میشد اشک را تهدید کرد
مدت لبخند را تمدید کرد
کاش میشد از میان لحظه ها
لحظه دیدار را نزدیک کرد






دیگر به هوای لحظه دیدار

                                           دنبال تو در بدر نمی گردم
  دنبال تو ای امید بی حاصل
                                           دیوانه و بی خبر نمی گردم


کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
                                                 مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
                                              که در قلبم بهشتی جاودانی است




باز هم از چشمه لبهای من
                                         تشنه ای سیرا
ب شد سیراب شدباز هم در بستر آغوش من
                                     
رهروی در خواب شد در خواب شد



می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش




بخدا غنچه شادی بودمدست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید
     


من هر روز این قسمت صدای ذهن روز رو با حالات روز تغییر میدم و به ادامه مطلب برید و  صدا های روزای قبل رو هم ببینید