DownloadZehn

اسم من پیمان . امیدوارم از مطالب این وبلاگ نهایت استفاده رو ببرید

DownloadZehn

اسم من پیمان . امیدوارم از مطالب این وبلاگ نهایت استفاده رو ببرید

شفای ذهن ::.

   داستان شعر غزل آموزنده نکته عکس دل نوشته رمان 

یادگاری من به شما دوستان                  


همشو ادامه مطلب هست . خیلی ضرر کردی نبینی ها ... از ما گفتن بود 

مثل :

در جستجوی خدا ...

درویش و فرشتگان ...

جوانی با پای برهنه ...

 داستانهای جالب...

شعر های بسیار زیبا و کوتاه ...

تصاویر ...

عجیب ترین قوانین ..

روزی .. 

  

امروز با غرورت بازم مرا شکستی                                          مهم نیست
با ناز و قهر و کینه مهرم زدل گسستی                                      از کجا آمده‌ای
دانی که بی تو هیچم ای ماه بی مروت                                    یا به کجا می‌روی؛
باشد که بار دیگر قلب مرا شکستی ...                                     من تو را
                                                                                      به هر ‌جهت
                                                                                       دوست دارم!



قوانین علم را به هم زده ای!
    نبودنت وزن دارد !                                                   عفو هر کس به اندازه عشق اوست؛           تهی ... اما .. سنگین!                                              بخشنده‌ها عاشقند.

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود. پس از اندک زمانی دادِ شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید: جاسوس می فرستید به جهنم؟!
-از روزی که این آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و عرصه را به من تنگ کرده است.
سخن درویش این چنین بود:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به جهنم افتادی، شیطان تو را به بهشت باز گرداند.




یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد...

-آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟

-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

                                                                                              


در جستجوی خدا   



کوله پشتی اش برداشت و به راه افتاد رفت که به دنبال خدا بگردد و گفت تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود مسافر با خنده ای تلخ به نهال گفت چه سخت است کنار جاده بودن و نرفتن و نهال گفت و سخت تر آنست که بروی و بی رهاورد برگردی کاش میدانستی آنچه در جستجوی آنی همینجاست مسافر رفت و گفت یک درخت از راه چه میداند پاهایش در گل است او هیچگاه لذت جستجو را نخواهد یافت و نشنید که نهال گفت من لذت جستجو را در خود آغاز کرده ام و کسی سفرم را نخواهد دید جز آنکه باید.مسافر رفت و کوله اش سنگین بود هزار سال گذشت .هزار سال پر خم و پیچ هزار سال بالا و پست .مسافر برگشت.رنجور و نا امید .خدا را نیافته بود اما غرورش را گم کرده بود به ابتدای جاده رسید جاده ای که روزی از آن آغاز کرده بود درختی هزار ساله بالا و بلند سبز کنار جاده بود زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید مسافر درخت را به یاد نیاورد اما درخت او را میشناخت .درخت گفت سلام مسافر در کوله ات چه داری؟مرا هم مهمان کن مسافر گفت بالا بلند تنومند شرمنده ام هیچ چیز ندارم درخت گفت چه خوب وقتی هیچ چیز نداری همه چیز داری!اما آن روز که میرفتی در کوله ات همه چیز داشتی غرور کمترینش بود جاده آن را از تو گرفت حالا در کوله ات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت دست های مسافر از اشراف پر شد و چشم هایش وچشم هایش از حیرت درخشید و گفت هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته این همه را یافتی!

درخت گفت زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم و نور دیدن خود دشوار تر از نور دیدن جاده





شعــــــر با حال . باحال ....


روزی بود روزگاری نداشت ! جنگلی بود که درختی نداشت ! شکارچی بود که تفنگ نداشت ! روزی این

شکارچی با تفنگی که فشنگی نداشت آهوئی شکار کرد که سر نداشت ! انداختش توی کیسه ای که 

ته نداشت .

این شعر شاعری است که اسم نداشت اگر چه این شعر سر و ته نداشت ولی ارزش سر کار گذاشتن تو
یکی رو داشت









قوانین ...

Negar_01029.jpg


قانون صف:

اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.

قانون تلفن:

اگر شما شماره‌ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.





قانون تعمیر:

بعد از این که دست‌تان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.

قانون کارگاه:

اگر چیزی از دست‌تان افتاد، قطعاً به پرت‌ترین گوشه ممکن خواهد خزید.

قانون معذوریت:

اگر بهانه‌تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشین‌تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشین‌تان، دیرتان خواهد شد.

قانون حمام:

وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد.

قانون روبرو شدن:

احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش می‌یابد.

قانون نتیجه:

وقتی می‌خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمی‌کند، کار خواهد کرد.

قانون بیومکانیک:

نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.

قانون تئاتر:

کسانی که صندلی آنها از راه‌روها دورتر است دیرتر می‌آیند.

قانون قهوه:

قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیس‌تان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید







بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)

با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!


 داستان  :  همسرم با من ازدواج کرده ولی با زن همسایه زندگی می‌کند



مردی با مراجعه به دادگاه خانواده شهید محلاتی دادخواستی را به قاضی یکی از شعب ارائه کرد.

این مرد 32 ساله در حضور قاضی شعبه 254 این مجتمع مدعی شد که همسرش دائم خانه همسایه‌شان است و اصلاً تعهدی نسبت به زندگی خود ندارد.

وی گفت: از این وضع خسته شده‌ام، همسرم اصلاً به من و دو فرزندم توجهی ندارد و می‌خواهم از او جدا شوم. همسرم از صبح به خانه همسایه‌مان که یک زن مجرد است، می‌رود و تا شب آنجا می‌ماند و هیچ خبری از من و فرزندانم ندارد.

وی در حضور قاضی دادگاه گفت: من می‌خواهم از او جدا شده و حضانت دو فرزندم را برعهده بگیرم و با‌ آرامش زندگی کنم.

زن 28 ساله در دادگاه حضور داشت و گفت: من هم از بهانه‌گیری شوهرم خسته شدم و من هم می‌خواهم از شوهرم جدا شوم تا بتوانم با آرامش بیشتری زندگی کنم.

وی بیان کرد: من مهریه‌ام که 313 سکه بهار آزادی است را از شوهرم که وضع مالی نسبتاً خوبی دارد می‌خواهم. ما حدود 8 سال است که با هم زندگی می‌کنیم و 2 فرزند داریم ولی حالا هیچ چیزی برایم مهم نیست و می‌خواهم از شوهرم جدا شوم.




 نکته جالب در مورد کارکرد مغز خودمون که چجوری اصلاعاتو نگه میداره: چناچنه به طور رومزره به زبان فارسی صبحت می کیند، خاهید تونست این نوشته رو بخونید 

در داشنگاه کبمریج انگلتسان تقحیقی روی روش خوادنه شدن کملات در مغز اجنام شده است که مشخص می کند که مغز انسان تنها حروف ابتدا و اتنها ی کلمات را پردازش کرده و کلمه را می خاند.
به هیمن دلیل است که با وجود به هم ریتخگی این نوشته ها شما تواسنتید آنرا بخاونید!!!




شعـــــر :



باز هم از چشمه لبهای من

                                          تشنه ای سیراب شد سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
                                            رهروی در خواب شد در خواب شد
 




می روم خسته و افسرده و زار

                                           

 برای اینکه مطالب زیاد بودن بقیه شو گذاشتم ادامه مطلب ... نبینی ضرر کردی اااا

   


...کل مطالب ادامه مطلب...



     

سوی منزلگه ویرانه خویش




به خدا میبرم از شهر شما

                                              دل شوریده و دیوانه خویش




بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید







آن آرزوی گمشده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم







نه امیدی که بر آن خوش دل کنم

نه پیغامی نه پیک آشنائی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدائی







لای لای، پسر کوچک من

دیده بربند،که شب آمده است
دیده بربند،که این دیو سیاه
خون به کف،خنده به لب امده است








سر به دامان من خسته گذار

گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت برآن پایش را








کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی

مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است







نسیم از من هزاران بوسه گرفت

هزاران بوسه بخشدیم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید







نی حال دل سوخته دل بتوان گفت

جانم آن گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید







عاقبت خط جاده پایان یافت

من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود







امشب به قصه دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی






تو همان به که نیندیشی

به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم





دیگر نکنم ز روی نادانی

قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را






از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای می ماند
عطر سکرآور گل یاس است







شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟

به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم






منم آن مرغ آن مرغی که دیریست

به سر اندیشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سینه ی تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم






بخدا در دل و جانم نیست

هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش









دیگر نکنم ز روی نادانی

قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را







تو همان به که نیندیشی

به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم








زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟

یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟







گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح

لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو








بر تو چون ساحل آغوش گشودم

در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم








غم آهسته آهسته در چشمانم آب می شود









پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست










چقدر زیبا بودی وقتی دروغ می گفتی !










آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست








با تو زین سهمگین توفان

کاش یارای گفتنم باشد









او شراب بوسه می خواهد ز من

من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را








آه از این دل ، آه از این جام امید

عاقبت بشکست و کس رازش نخواند









پاییز ، ای مسافر خاک آلوده

در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگ های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی داری








عاقبت بند سفر پایم بست

می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل







به چشمی خیره شد شاید بیابد

نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را







چرا امید بر عشقی عبث بست ؟

چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟







رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فازغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی







روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویش

در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان زکرده ها و پشیمان زگفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم







این چه عشقی است که در دل دارم

من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم








باز لب های عطش کرده من

عشق سوزان تو را می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق تو را می گوید







بخت اگر از تو جدایم کرده

می گشام گره از بخت ، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک







آن کسی را که تو می جویی

کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد







از بیم و امید عشق رنجورم

آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم






پنداشت اگر شبی به سرمستی

در بستر عشق او سحر کردم
شب های دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم








در جستجوی تو و نگاه تو

دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد زدیدگان خوابم









اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر

بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام









بی گمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایه آزار خویش








جام باده سرنگون و بسترم تهی

سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او








من که پشت پا زدم به هرچه هست و نیست

تا که کام او زعشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم







روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟







ای خواب ، ای سر انگشت کلید باغ های سبز

چشم هایت برکه تاریک ماهی های آرامش
کولبارت را بروی کودکان گریان من بگشا
و ببر با خو مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی







غرق غم دلم به سینه می تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
برکشی تو رخت خویش از این دیار







دیدمت شبی به خواب و سرخوشم

وه ... مگر به خواب ها بینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت








هر دم از آئینه می پرسم ملول

چیستم دیگر،به چشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که ، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم








آسمان همچو صفحه دل من

روشن از جلوه های مهتاب است
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوش تر از خواب است








دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ، از عشق هم خسته








بعد از او دیگر چه می جویم ؟

بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم







آتشی بود و فسرد

رشته ای بود و گسست
دل چو از بند تو رست
جام جادوئی اندوه شکست










شادم که در شرار تو می سوزم

شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد از ول تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم






پنداشتی که چون ز تو بگسستم

دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست








غم نیست گر کشیده حصاری سخت

بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه دریاها








به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا

که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی








اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو









چهره خورشید شهرما دریغا سخت تاریک است !











فردا اگر زره نمی آمد

من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم









بار دگر نگاه پریشانم

برگشت لال و خسته به سوی تو
می خواستم که با تو سخن گوید
اما خموش ماند به روی تو









آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم








بعدها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنان می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ







از دریچه ام نگاه می کنم

جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم











ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیشاز اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم







این دگر من نیستم ، من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم








دیگر کسی به عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید








سخن از پیوند سست دو نام

و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق های سوخته بوسه تو









ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند









رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از عشق بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود








ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر









دیدمت ، وای چه دیداری ، وای

این چه دیدار دل آزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود








دیگر به هوای لحظه دیدار

دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم







ای بس بهارها که بهاری نداشتم !











با دلی که بوئی از وفا نبرده است

جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خود پسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است











دیگر به هوای لحظه دیدار

دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم








آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم






بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق

بشکست و شد به دست تو زندان عشق من
در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار
ای شاخه شکسته ز طوفان عشق من